ساعت پنج و نیم. صدای قدم هام روی پارکت های چوبی راهرو ساختمون طنین میندازه. کلیدو از توی جیبم در میارم و توی قفل میندازم. یاد اون شعر میفتم. "وقتی که شب به خانه برمی گردی و صدای كلید را در قفل می شنوی، بدان که تنهایی." در باز میشه. خونه مثل دیروز صبح که رهاش کردم به هم ریخته ست. تیکه های لباس های مختلف روی زمین و روی تخت، خروار ظرف های نشسته شده توی ظرفشویی، کاغذ ها و دفترهای روی میز. خسته م اما آرومم. گوشیم رو از جیب پالتوم در میارم. اسپاتیفای رو باز میکنم. بهم آلبوم Modern Chill Rock رو پیشنهاد میده. پلی میکنم. کلدپلی شروع میکنه به خوندن. شروع میکنم لباس ها رو از روی زمین جمع میکنم. یا تاشون میکنم میذارم توی کشو یا آویزنشون میکنم به جالباسی. امروز خیلی خسته شدم. یاد دکتر میفتم. وقتی فهمید ایرانیم گفته بود ایرانی بلوند تا حالا ندیده بودم و من لبخند زده بودم. وقتی فهمیده بود چند ساله اینجام گفته بود خب پس از آشوب های اخیر دور بودی. و من باز با یه بله ی کوتاه یه لبخند مصنوعی تحویلش داده بودم. حوصله ی حرف زدن راجع به ایران رو نداشتم. تو دلم فکر کردم الآن که به جز زن و مرد جنسیت NA هم داریم، چی میشد برای ملیت هم همینو داشتیم؟ دکتر گفته بود آزمایش رو پشت گوش ننداز و من به این فک کرده بودم اینبار انجامش بدم ولی ته دلم میدونستم برام اهمیتی نداره. لباس های خودمو درمیارم. م رو که باز میکنم یه نفسی از راحتی میکشم. میرم سراغ لباس تو خونه ام که روی تخت مچاله شده. میپوشمش. ساعت و دستبند و گوشواره م رو درمیارم. فک میکنم دیگه اون طرفا نرم. خیلی ناراحتم میکنه بودن توی اون محل و ایستگاه. همزمان به خاطر همین ناراحت شدنا از خودم لجم میگیره و تصمیم میگیرم اتفاقاً هر کاری که ناراحتم میکنه رو انجام بدم از امروز. اصلاً راهمو دور میکنم هر روز میرم از اونجا میرم سرکار. زیور آلاتو انتقال میدم به جاشون توی کشو. ژاکتمو میپوشم و میرم سراغ ظرفا. دلم برای مامانم تنگ شده. از صبح ازش خبری نیست. فکر میکنم ینی فردا برم پیششون؟ نه! نه! تا همین الآنشم دو بار خیلی زیاد بوده. اینهمه وقت صرف این کردم که دیگه اونجا نباشم، حالا نمیتونم هی برم. اصلاً برم که چی بشه؟ لک ته قوری نمیره انقدر که چایی توش مونده. باید یه قوری دیگه بگیرم و اونو به موقع بشورم. حرف های ف میاد توی ذهنم. نباید دیگه زیاد زیاد برم خونشون. همیشه میگم برم سبک بشم اما در نود درصد مواقع سنگین تر میشم. خونه بمونم برای خودم سریال تماشا کنم بهتره. حالا دیگه ازین به بعد سرکار میرم بهتر میشه. ایشالا که بهتر میشه. ظرفا تموم میشن. میام میشینم پشت میز. کاغذ ها رو جمع میکنم. دفترارو نگاه میکنم ببینم تو هر کدومش چی نوشته بودم. چشمم میخوره به بعضی از نوشته های قدیمیم. چقدر دلم میخواد بنویسم اما چقدر هر چی مینویسم برام طعم خاک و خاکستر میده. اصلاً من رو چه به نوشتن! من در همون حد بلد بنویسم که دختر عمه ی مامانم بیاد زیر پست اینستاگرامم بگه عزیزم چقدر قشنگ مینویسی! بعد به خودم تشر میزنم که از نوشته های خودت خوشت نمیاد چرا شان اون بنده خدا رو میاری پایین؟ نمیدونم. نمیدونم دیگه. هر چی رو میزه رو زور چپون میکنم توی کشو. یه بستنی وانیلی لیوانی برای خودم میارم. حالا آهنگ متالیکا داره پخش میشه. یاد اون پست اینستاگرام صدف میفتم که سال 95 بعد ازینکه از ایران برگشتم پست کرده بود. تو ارنگه بودیم و من یه سلفی گرفته بودم و به اون که داشت از کمی دورتر میومد نگاه میکردم. زیرش نوشته بود "So close no matter how far". به خودم میگم آخه لامصب تو اینو چجوری یادت مونده؟ بعد انتظار داری زندگی و رویاهات بهتر از این باشن؟ پوزخند میزنم. لم میدم به صندلی. از پنجره به بیرون، به برج ایفل خیره میشم. با خودم فکر میکنم آخرش میشیم همون چیزی که فکر میکنیم میشیم؟ شاید. هنوز خیلی راه مونده. احتمالاً.

میکنم ,میرم ,حالا ,نوشته ,خیلی ,میشه ,بهتر میشه ,برای خودم ,ناراحتم میکنه ,میرم سراغ منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پاتوق رایانه ای تعمیرات لوازم خانگی بوش چرا برندینگ ؟ پخش لوازم آرایشی و بهداشتی در اردبیل و کل کشور معرفی تولیدی ها و عمده فروشان پوشاک (لباس) تدریس خصوصی دوم دبستان وب سایت چاپی رول آپ