تابستون همین امسال بود. توی اوج گرما. پیراهن زرد رنگی تنم بود و نشسته بودم توی پذیرایی خونه ی ف اینا. پدرش هم بود. ازم پرسید دخترم حالا دکترا چی قبول شدی؟ براش توضیح دادم از کارم. با لهجه ی اصفهانیش گفت احسنت باریکلا! امیدوارم همیشه موفق باشی، در کنار این ها امیدوارم یه بخت خوب هم داشته باشی چون که آدم در آخر هر چقدرم تلاش کنه توی کار و تحصیل موفق باشه، یه شریک خوب باید در زندگی داشته باشه که احساس کامل بودن بکنه.

نمیدونم این حرف فقط از یه ذهن سنتی قدیمی میاد بیرون یا واقعاً اینطوری هست. ته دلم احساس میکنم که درسته. و مشاهداتمم گواهی میدن بهش. خب حالا چرا اینارو میگم؟ در واقع برای توجیه کردن خودم. تقریباً سه سال میگذره از موقعی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم. و این وبلاگ انگار حول زندگیم و دقیق تر بخوام بگم دغدغه های عاطفیم میچرخه. گاهی دلم میخواست ادبی تر باشه، فرهنگی تر باشه، یا اصلاً اگه قراره حول احساس و عاطفه باشه لااقل هنرمندانه تر و شاعرانه تر باشه. اما انگار نمیشه. انگار من برای رفع خستگی های ذهنی و تنهایی های احساسی هجوم میارم به این صفحه و فقط میخوام بدون اینکه جلوی خودمو بگیرم (کاری که دائم در زندگی انجام میدم) فقط حرفمو بزنم. رک و پوست کنده. بدون زرورق، بدون آرایه، بدون وزن، بدون قافیه. حالا که توجیه کردم خودمو برم سراغ اصل مطلب.

از وقتی اومدم اینجا، سارا رو بیشتر میبینم. وقتایی که دو تایی هستیم بهم خوش میگذره و حال خوبی دارم. سارا شیرینه و خوش صحبت و خنده های خیلی قشنگی داره که به آدم سرایت میکنه. هفته ی پیش که اومده بود شب پیشم بمونه قرار بود برای مهمونی آخر سال سر کارم دسر درست کنم. از ساعت ۹ شب که شروع کردم دسر درست کردن پولدارک گذاشتیم تا ساعت ۱ که تموم شد. البته آخرش دسرم خراب شد و به دنبالش حالم، اما اون فضا یه جای خاصی توی دلم باز کرد. ترکیب سارا+پولدارک+یه چیزی درست کردن. اینکه در حال انجام کاری باشم و هی اتفاقایی که در سریال میفته رو تفسیر کنیم و به زندگیای خودمون رجوعش بدیم و بخندیم یا حرص بخوریم. برای همین بهش گفتم دوباره این هفته بیاد و اینبار پیتزا درست کنیم. و با اینکه باز آخر شب به خاطر خمیر پیتزایی که خوب نپخته بود از دل درد نخوابیدم اما می ارزید.

من نمیخوام بگم تو مثلث دملزا-راس-الیزابت کی مقصره و کی حق داره. فقط میخوام بگم دملزا رو درک میکنم. میدونی! وقتی اومد با خوابیدن با هیو خیانت راس رو تلافی کنه، عجز از صورتش میبارید. وقتی هیو داشت گردنش رو میبوسید میشد دل آشوبی رو توی نگاهش ببینی. وقتی به هیو گفت من میخواستم اینکار راس رو تلافی کنم اما این واقعیت تلخ رو فهمیدم که خیلی به شوهرم مقیدم، و وقتی هیو رفت با گریه ای دردناک فریاد زد "ازت متنفرم راس! ازت متنفرم!"، تمام اون احساساتش خیلی واقعی بود. میخوام بگم الیزابت رو درک میکنم که یک ماه تموم چشم به پنجره دوخت، و وقتی صدای قدم هایی که فکر میکرد قدم های راس هست رو شنید با هیجان از جا پرید و وقتی کس دیگری وارد شد از حال رفت. اون بغضی که وقتی به عمه ش میگفت اون به چه حقی اومد اینجا تا ازم بخواد عروسیم رو لغو کنم و بعد دیگه پیداش نشد رو میتونم در گلوی خودم حس کنم.

من نمیدونم عشق از کِی و از کجا شروع شد. ولی حالا انگار تمام رنجی که به هر زنی که روی این زمین زیسته وقتی قلبش برای مردی می تپیده رو درک میکنم. الیزابت و دملزا هر کدوم یه نمادن از زنی که برای همیشه دلشو به یه مرد میبازه. الیزابت نماد اون زنیه که به عشقش نمیرسه و تا همیشه سرگردونه و آخر کار در آغوش غریبه ای که به همسریش درومده میمیره، اما قلب معشوقش همیشه یه جورایی پیشش میمونه. دملزا نماد اون زنیه که به عشقش میرسه و تا همیشه سرگردونه چون هر چند که شاید تو آغوش عشقش بمیره اما همیشه این فکر که یه زن دیگه توی قلب معشوقش جای فراموش نشدنی ای داره مثل یه خار توی روحش میمونه.

در نهایت، شاید درست ترین حرف رو لویی آراگون زد وقتی گفت "هیچ عشقی سرانجام نداره."

Françoise Hardy, Il n'y a pas d'amour heureux

درست ,حالا ,انگار ,میکنم ,الیزابت ,عشقش ,همیشه سرگردونه ,درست کردن ,شروع کردم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هاشم عباسی - مشاوره کنکور تجربی MSG1300 فروش فلزیاب | 09100061386 بزرگترین آرشیو کانتر استریک سنگ فیروزه | سنگ یاقوت | سنگ عقیق بهترین سایت آناميسي ها سوداگری فروش ارزان جزوات و دی وی دی های آموزشی زوم دانلود